جدول جو
جدول جو

معنی نظم کردن - جستجوی لغت در جدول جو

نظم کردن
(عِ گَ دَ)
سرودن. شعر گفتن:
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان.
فرخی.
صفت خواجه همی نظم کنم من به مدیح
نکنم ز آنچه بگفتم به خدا استغفار.
ناصرخسرو.
ولی نظم کردم به نام فلان
مگر بازگویند صاحبدلان.
سعدی.
، به رشته کشیدن:
درّ همی نظم کنم لاجرم
بی عدد و مرّ به اشعار خویش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
کوبیدن چیزی، کنایه از رام کردن
فرهنگ فارسی عمید
(ظَ کَ دَ)
تسمیه. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). اسما. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). نام دادن. نام نهادن. نامیدن. اسم گذاشتن. نام گذاردن:
ورا پادشه نام طلحند کرد
روان را پر از مهر فرزند کرد.
فردوسی.
یکی کاخ بد کرده زندانش نام
همی زیستند اندر آن شادکام.
فردوسی.
جهاندار نامش سیاوخش کرد
بدو چرخ گردنده را بخش کرد.
فردوسی.
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا.
ناصرخسرو.
این که می بینی بتانند ای پسر
کرد باید نامشان عزی و لات.
ناصرخسرو.
هست این سفر فتح و چو آئی ز سفر باز
شاهان جهان نام کنندش سفر فتح.
مسعودسعد.
و آن را ثبات عزم وحسن قصد نام نکنند. (کلیله و دمنه).
سلیمانم بباید نام کردن
پس آنگاهی پری را رام کردن.
نظامی.
به عالم هر کجا درد و غمی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند.
عراقی.
لب میگون جانان جام درداد
شراب عاشقانش نام کردند.
عراقی.
اگر دو گاو به دست آوری و مزرعه ای
یکی وزیر و یکی را امیر نام کنی.
ابن یمین.
کسی کو را تو لیلی کرده ای نام
نه آن لیلی است کز من برده آرام.
وحشی.
، نامزد کردن:
چو گشتاسب می خورد برپای خاست
چنین گفت کای شاه باداد و راست
کنون من یکی بنده ام بر درت
پرستندۀ افسر و اخترت
گر ایدون که هستم ز آزادگان
مرا نام کن تاج و تخت کیان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(عَ گُ سَسْ تَ)
اجابت کردن. رجوع به نعم شود:
ور بدین حاجتم نعم نکنی
نعم من ز بخت لا باشد.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(عِ سَ بُ شُ دَ)
نگاه کردن. نگریستن:
چو بشنید میلاد افکنده سر
به پیش و نمی کرد بر وی نظر.
فردوسی.
به باغ سرو سوی قامت تو کرد نظر
ز چرخ ماه سوی چهرۀ تو کرد نگاه.
فرخی.
گذری کن به کوی من نظری کن به سوی من
بنگرتا به روی من چه رسید از برای تو.
خاقانی.
ای مرد دوستان چه و از دشمنان چه باک
آنجا که حق به عین قبولت کند نظر.
خاقانی.
نظر کردی سوی قیصر دلارام
بزاری گفتی ای سرو گلندام.
نظامی.
نظر کن درین جام گیتی نمای
ببین آنچه خواهی ز گیتی خدای.
نظامی.
نظر کرد و گفت ای نظیر قمر
ندارند خلق از جمالت خبر.
سعدی.
نظر کرد کای سنبلت پیچ پیچ
ز یغما چه آورده ای گفت هیچ.
سعدی.
به هرچه خوبتر اندر جهان نظر کردم
که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی.
سعدی.
، عنایت کردن. توجه کردن. مورد توجه و عنایت قرار دادن. تفقد کردن: چون از آن فراغت حاصل افتاد نظرها کنیم اهل خراسان را و این شهر به زیادت نظر مخصوص باشد. (تاریخ بیهقی ص 36).
چو رنجورم به حال من نظر کن
مرا درمان از آن لعل و شکر کن.
نظامی.
شنیده ام که نظر می کنی به حال ضعیفان
تبم گرفته دلم خوش به انتظار عیادت.
سعدی.
بود که صدرنشینان بارگاه قبول
نظر کنند به بیچارگان صف نعال.
سعدی.
گر نظری کنی کند کشتۀ صبر من ورق
ور نکنی چه بر دهد کشت امید باطلم.
سعدی.
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست.
حافظ.
، فیض دادن. (از آنندراج) :
کی بود چنین دیده به دیدار تو گستاخ
گویا نظری کرده ای امشب نظرم را.
تأثیر (آنندراج).
- نظر کردن در چیزی، بدان پرداختن. به آن توجه و عنایت کردن:
داد تن دادی بده جان را به دانش داد زود
یافت از تو تن نظر در کار جانت کن نظر.
ناصرخسرو.
در مملکت خویشتن نظر کن
زیرا که ملک بی نظر نباشد.
ناصرخسرو.
در من نظری بکن که خورشید
بسیار نظر کند به ویران.
خاقانی.
در خطای کسی نظر نکنم
طمع مال و قصد سر نکنم.
نظامی.
ایزد تعالی در وی نظر نکند بازش بخواند. (گلستان سعدی).
بر آن باش تا هر چه نیت کنی
نظر در صلاح رعیت کنی.
سعدی.
، پاییدن. مراقبت کردن:
نظر می کرد و آن فرصت همی جست
که بازار مخالف کی شود سست.
نظامی.
، نیک نگریستن. دقت کردن:
نظر کن چو سوفار داری به شست
نه آنگه که پرتاب کردی ز دست.
سعدی.
، دقت کردن. (یادداشت مؤلف). تأمل کردن. تعمق کردن: تا عاقلان در اعجاز کتاب نظر کنند. (سندبادنامه ص 3).
دگر باره چو شیرین دیده برکرد
در آن تمثال روحانی نظر کرد.
نظامی.
ملک در هیأت او نظر کرد. (گلستان سعدی) ، اعتنا کردن:
نظر آنان که نکردند بر این مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
سعدی.
سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن
میراث از توانگر و مردار از کلاغ.
سعدی.
، اندیشه کردن. تأمل کردن. (یادداشت مؤلف). اندیشیدن. تفکر و تعمق کردن. سنجیدن.
نظر کردم ز روی تجربت هست
خوشی های جهان چون خارش دست.
نظامی.
، چشم زدن. نظر زدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ کَ / کِ دَ)
تلیین. لینت دادن. لینت بخشیدن: و توت ترش طبع را نرم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر چکندر بپزند و به آبکامه و روغن زیت چون آچاری سازند و پیش از طعام بخورد طبع را نرم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و طبع را نرم باید کرد به حبی که از صبر و مصطکی و رب السوس سازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مطیع و فرمانبردارکردن. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، ملایم ساختن. آرام کردن. (ناظم الاطباء) :
بشد منذر و شاه را کرد نرم
بگسترد پیشش سخنهای گرم.
فردوسی.
چه کنم گر سفیه را گردن
نتوان نرم کردن از داشن.
لبیبی.
، رام کردن. ریاضت دادن. فرهختن:
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.
لبیبی.
بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را
در این مقام همی نرم و رام باید کرد.
ناصرخسرو.
- نرم کردن گردن، منقاد و مطیع کردن:
روی مرا هجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرم تر از دخ.
شاکر بخاری.
گر که خدای شاه جهان خواجه بوعلی است
بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر.
فرخی.
همچنین باد کار او که مدام
نرم کرده زمانه را گردن.
فرخی.
نگاه باید کرد تا احوال ایشان هرچه جمله رفته است و میرود در عدل... و نرم کردن گردن ها. (تاریخ بیهقی ص 94).
کی نرم کند جز که به فرمان روانش
این شیر به زیر قدمت گردن و یالش.
ناصرخسرو.
، ادب کردن. رام کردن: تاپیش از آن که دست زمانه تو را نرم کند خود به چشم عقل اندر سخن من نگری. (قابوسنامه).
، خرد کردن. درهم کوفتن. فروکوبیدن:
نرم کرد آن غم درشت مرا
در جگر کار کرد و کشت مرا.
نظامی.
، سابیدن. سحق، پست کردن. یواش کردن.
- نرم کردن آواز، به ادب و آهستگی سخن گفتن. دست از بانگ و عربده کشیدن:
نرم کن آواز و گوش هوش به من دار
تات بگویم چه گفت سام نریمان.
ناصرخسرو.
، خمیر کردن. از سفتی و سختی درآوردن:
به فر کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا.
فردوسی.
، صلح دادن. (ناظم الاطباء). مهربان کردن. بر سرمهر آوردن.
- نرم کردن دل:
به من ای پسر گفت دل نرم کن
گذشته مکن یاد و دل گرم کن.
فردوسی.
به مدارا دل تو نرم کنم آخر کار
به درم نرم کنم گر به مدارا نشود.
منوچهری.
، آبکی کردن. آب لمبو کردن:
نرم کردستیم و زرد چو زردآلو
قصد کردی که بخواهیم همی خوردن.
ناصرخسرو.
- نرم کردن اعضا و مفاصل،: و از روی طلب اندر دانستن تیر و کمان چند منفعت ظاهر است، ریاضت توان کرد به وی اعصاب را قوی کند و مفاصل را نرم کند و فرمانبردار گرداند. (نوروزنامه).
حکیمی بازپیچانید رویش
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از منظم کردن
تصویر منظم کردن
ویراستن ویناردن بسغدیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نم کردن
تصویر نم کردن
رطوبت رسانیدنکمی آب زدن: (نم کردن تنباکو -2. {تملق گفتنمجیزگفتن، زیر سرگذاشتن رفیقه برای تمتع از وی
فرهنگ لغت هوشیار
اسم گذاشتن نام دادن تسمیه: بعالم هر کجا درد و غمی بود بهم کردند و عشقش نام کردند. (عراقی)، نامزدکردن مقرر کردن: گرایدون که هستم زآزادگان مرا نام کن تاج وتخت کیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
نرم ساختن، یانرم کردن شکم. شکم را روان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
نگریدن یحی به دم چشم به من همی نگرید (تاریخ برامکه قریب) داخیدن نگاه کردن، فرمندکردن، چشم زدن نگاه کردن: چو بلبل نظر کرد کز لشکر وی گل افتاد از مسند کامرانی. (وحشی. چا. امیرکبیر. 13)، توجه کردن یکی از اولیای دین (پیغمبر ایمه اطهار امامزادگان عارفان) نسبت بکسی در خواب یاخلسه یا بیداری و یا نسبت بچیزی (مانند درخت)، چشم زخم زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
((نَ کَ دَ))
آرام کردن، کوبیدن، له کردن
فرهنگ فارسی معین
دیدن، رویت، نگاه کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
لتليينٍ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
Soften
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
adoucir
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
amolecer
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
使变软
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
نرم کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
ทำให้อ่อนลง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
לרכך
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
柔らかくする
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
부드럽게 하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
kupunguza ugumu
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
zmiękczyć
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
yumuşatmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
melembutkan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
নরম করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
ammorbidire
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
ablandar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
erweichen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
verzachten
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
пом'якшувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
смягчать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
नरम करना
دیکشنری فارسی به هندی